محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

29/ مرداد/90

صبح با صدای گریه و جیغت از خواب بیدار شدیم. اولش فکر کردم شیر میخوای. پا شدم و واست درست کردم...اما نخوردی..انگار جاییت درد میکرد. شاید هم رودل کردی...خلاصه خیلی اشک ریختی و جیگر ما رو ریش کردی..  دارو بهت دادم بالا آوردی...آوردمت مهد و کمی پیشت نشستم. بهتر که شدی اومدم سرکار. البته امروز کارها از 9 شروع میشد..و من چون تکنسین دستگاهام، بعد کلی ناز و کرشمه، برای سرویس دهی اومده پژوهشکده، حتما باید میومدم!!! الان کنارم ایستاده. اگه بدونه چی نوشتم میره و برنمیگرده تازه هم زنگ زدم به رویا جون که میگه بی حال افتادی و منتظرم ساعت 2 بشه بیام ببرمت دکتر. دست تنها و با دهن روزه. کاش بتونی تا بابایی بیاد ...
31 مرداد 1390

گوشی جدید

خبر خبر خبردار بالاخره امروز پنجشنبه مامانی گوشی خریده. 5 مگا پیکسله دوربینش، تا بتونم عکسهای خوب ازت بگیرم. دیگه وبلاگمون دوباره با عکسهای دختر نازم شادتر میشه...و خاله مائده (دوست مانی) هم هر روز سرکارش سرحالتر میشه.. آخه خودش میگفت با عکسهای دخملم کلی روحیه اش شاد میشه... حالا عکسهای هر دوتا گوشی رومیذارم تا چند سال دیگه با پیشرفت تکنولوژی به این گوشیها بخندیم... بیچاره گوشی 7610 عزیزم خیلی دوست خوبی بودی...اسفند 88 خریدمش و یکسال و نیم برام کار کرد اما بدست پر توان محیا و ... دیگه دار فانی رو وداع گفت... این گوشیم C3 است و دویست هزار خریدمش. فقط عکساش تاچه و من هم که همیشه در حال ور رفتن با عکساشم اعصابم خرد میشه...اولش پشیم...
29 مرداد 1390

مسافرت

خیلی دلم یک مسافرت خوب میخواد، مخصوصا زیارتی...اصلا بابا علی اهل سفر نیست فقط و فقط و فقط شمال زادگاهش....من هم که خیلی انرژی واسه مسافرت دارم...حسودیم میشه هر کی میره جایی. یادش بخیر مجردی همه جا رفتم ها..اما تو چی دخترم!!!!!. کاش یکی بره و ما هم آویزونش بشیم بریم...تو این شبای قدر دعا کن دخملکم...
26 مرداد 1390

25/ مرداد/90

امروز سه شنبه  ٢٥ مرداد برابر با ١٥ ماه رمضان مصادف با ولادت با شکوه امام حسن مجتبی (ع) است.عید بر همه مبارک صبح نازنینت بخیر گلم!!! از دیشب لباس هندونه ایت که زندایی فاطمه پارسال برات خرید و تنت کردی و اصرار داشتی که امروز با اون بیای مهد. آخه هوا گرمه گلم و اون مناسب پاییزه ( جای عکسش خالی). بابایی هم که هنوز افسرده است و فقط افطار و سحری میخوره و میخوابه...من و شما هم کاری به کارش نداریم و فقط وسایل و غذاشو آماده میکنم. همیشه اینجوری زودتر حالش خوب میشه تا اینکه سر به سرش بذاری..اما ما هم خسته میشیم دیگه. من هم که دارم امتحان صبر میکنم و تو خونه گله ای نمیکنم...و باعث و بانیشو به خدا واگذار میکنم. ...
26 مرداد 1390

24/مرداد/90

سلام عشق مامانی صبح دم مهد از خواب بیدار شدی و بادیدن تاب و بچه ها رفتی سراغشون. دلم واست تنگ شده و تا چند دقیقه دیگه میام دنبالت. کارم دیگه تو پژوهشکده تو این ماه رمضونی داره زیاد میشه وتا شهریور که دفاع بچه هاست همینطوره...بازم خیره... که شما سالمی و من هم همینطور و میتونیم در کنار هم خوشی ها و بدیهاشو بچشیم..هر چند که این روزها زندگیمون داره چهره بدشو به ما نشون میدن.... بخاطر نداشتن عکسه که دلم زود واست تنگ میشه اما قول میدم زودی گوشی بخرم.... عصر هم نذاشتی بخوابم. چند تا عکس با لب تاب ازت گرفتم. اما یادم رفت بیارمش تا اینجا واست بذارم.   بزودی در این مکان عکس نصب میشود . . دیدین اومدم و عکس گذاش...
26 مرداد 1390

عملکرد محیا در بیست و یک ماهگی

اول از همه بزار اینجا درد دلم رو بگم که هر کسی(حتی بابایی) که باهات شوخی میکنه و سربه سرت میذاره و یا چیزی بخوای و بهت نده سریع میای میزنی تو صورت من... بعدش هم بغلم میکنی و گریه میکنی ....واقعا ضربه ها سریع و کاریه...دیشب سر افطار یا اون خاطره ای که دایی جون وحید اذیتت کرد و زدی چشامو خون مرده کردی... کم کم حرف میزنی و جمله سازی می کنی. مثلا وقتی دنبال چیزی مثل پستونک هستی میگی: ممی کوش؟؟ و چون دندونات فاصله داره موقع گفتن ش خیلی بامزه میشی که خاله جون وحیده خوب میفهمه چی میگم.. عاشق میوه و هندونه و خربزه ای و به خربزه هم میگی هنانه . چند وقتیه که بستنی رو گذاشتی کنار شایدم از طعمی که بابایی خریده خوشت نمیاد....
25 مرداد 1390

گریه های پدرجون و مادرجون

تازه مادرجون زنگ زد و خیلی دلش واست تنگ شده من هم کمی از شیرینکاریهات گفتم و دلش رو آب انداختم. تا اینکه بهش گفتم که چقدر بی حوصله ام و مشکلاتم چیه...و تو از این حالتم چی میکشی. اونم گفت بمیرم برای جفتتون و زد زیر گریه....بعد چند دقیقه تونستم آرومش کنم.. تقصیر من بود. راه به این دوری آخه این چه حرفی بود... پدر جون هم که هر شب تا بخواد افطار بخوره یاد شما و شعری میفته که واست میخونه و شروع میکنه به گریه توام با خنده که مثلا جلو بچه ها بخواد خودشو نگه داره...بعدش هم با موبایلش از سر سفره زنگ میزنه تا صداتو بشنوه... آخه عزیز دلم نمیدونی پدر و مادر چه نعمتهایی هستن. و ما که کم میبینمشون. اوج خوبی ان. مخصوصا از وقتی که دختر جوونشونو از د...
25 مرداد 1390

18/ مرداد/90

صبح تو پمپ بنزین از خواب بیدار شدی. شیر آماده داشتم و تا مهد خوردیش. وقتی کفش نوعت رو دیدی کلی ذوق کردی و با لباسهای نو رفتی سراغ خاله رویا و بچه ها و هی به لباسات دست میکشیدی و پاهاتو بلند میکردی تا همه چیزهای جدیدتو ببینن. قربونت برم. وقتی بزرگ بشی خودت خنده ات میگیره... ظهر کمی دیرتر اومدم دنبالت: آخه ساعتهای کاری رو دوباره نیم ساعت اضافه کردن و مربیهای مهد نمیدونن بخوابوننتون یا نه.... واسه اینکه وسط خوابت اومدم دنبالت بد خواب شدی و تا عصر نخوابیدی.با وجودیکه خودم خوابیدم و شما کنارم دراز کشیدی و با صورتم ور میرفتی و با اون انگشتای کوچیکت دست به چشم و ابروم میکشیدی و اسمشونو میگفتی و تمام خستگیمو از بین بردی. اما بعد اینک...
24 مرداد 1390