29/ مرداد/90
صبح با صدای گریه و جیغت از خواب بیدار شدیم. اولش فکر کردم شیر میخوای. پا شدم و واست درست کردم...اما نخوردی..انگار جاییت درد میکرد. شاید هم رودل کردی...خلاصه خیلی اشک ریختی و جیگر ما رو ریش کردی.. دارو بهت دادم بالا آوردی...آوردمت مهد و کمی پیشت نشستم. بهتر که شدی اومدم سرکار. البته امروز کارها از 9 شروع میشد..و من چون تکنسین دستگاهام، بعد کلی ناز و کرشمه، برای سرویس دهی اومده پژوهشکده، حتما باید میومدم!!! الان کنارم ایستاده. اگه بدونه چی نوشتم میره و برنمیگرده تازه هم زنگ زدم به رویا جون که میگه بی حال افتادی و منتظرم ساعت 2 بشه بیام ببرمت دکتر. دست تنها و با دهن روزه. کاش بتونی تا بابایی بیاد ...